کجاوه سخن -12

نويسنده: اسدالله بقایی نایینی
از عراقی تا قاآنی (3)

15. محتشم كاشانى

محرّم، در سرزمين هاى اسلامى شيعه مذهب با واقعه جان‏گداز كربلاى سال 61هجرى قمرى به هم درآميخته و تبيين و تبليغ هنرى - روايى آن با شعر بى‏بديل‏مولانا محتشم كاشانى سروسرّى عارفانه دارد. از اين‏رو در و ديوار حسينيه‏ها و مساجد و تكاياى اين اقاليم را عموماً پارچه‏نبشته‏هاى همگون و همسانى آذين داده است و جملگى شعر خوش محتشم را به‏منظر چشم مى‏نشاند كه: «باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است» و يا «ازآب هم مضايقه كردند كوفيان»و... تركيب‏بند 12 بندى جاويدان محتشم كاشانى شعرى است كه از نظر انسجام وروانى ابيات و تركيب و موزونى بندها و جامعيت و رسايى لفظ و شيوايى وشيرينى بيان و پذيرش و مقبوليت عامه در نوع خود بى‏نظير است. اين اثر ادبى‏ماندگار كه در قالب خوش هنرى با لطافت و ملاحت ذوق و چاشنى و علقه‏مذهبى به هم درآميخته، به تنهايى محتشم كاشانى را در زمره شاعران نامى و بزرگ‏فارسى زبان درآورده است. مولانا كمال‏الدين محتشم كاشانى كه تقريباً تمامى قرن دهم را تجربه كرده‏است (996 - 905 ه . ق( در شعر به جايى رسيد كه چون صائب و نظيرى وديگران به دربار گوركانيان هند نيز راه يافت اما قصايدى چون:
دهنده‏اى كه به گل نكهت و به گل جان داد
به هر كس آنچه سزا بود حكمتش آن داد
و يا غزلى چون:
ز بس كه مهر تو با اين و آن يقين دارم
ز دوستى تو با كائنات كين دارم
هرگز نتوانست نام او را جاويدان سازد و تنها تركيب‏بند موصوف اين چنين كردكه كارى بود كارستان.
محتشم غزلى دارد با اين مطلع:
گر به هم مى‏زدم امشب مژه پرنم را
آب مى‏برد به يك چشم زدن عالم را
در اين غزل قافيه شعر عالم و غم و آدم و... است اما چرا هيچ‏گاه به مرتبه بندآغازين تركيب‏بند وى نمى‏رسد كه مى‏فرمايد:
باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين
بى‏نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
اين صبح تيره باز دميد از كجا كزو
كار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گويا طلوع مى‏كند از مغرب آفتاب
كاشوب در تمامىِ ذرات عالم است
گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست
اين رستخيز عام كه نامش محرم است
در بارگاه قدس كه جاى ملال نيست
سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است
جنّ و ملك بر آدميان نوحه مى‏كنند
گويا عزاى اشرف اولاد آدم است

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

كشتى شكست‏خورده ز طوفان كربلا
در خاك و خون فتاده به ميدان كربلا
گر چشم روزگار بر او فاش مى‏گريست
خون مى‏گذشت از سَرِ ايوان كربلا
نگرفت دست دهر گلابى به غير اشك
زان گل كه شد شكفته به بستان كربلا
از آب هم مضايقه كردند كوفيان
خوش داشتند حرمت مهمان كربلا
بودند ديو و دَد همه سيراب و مى‏مكيد
خاتم ز قحط آب سليمان كربلا(201)
زآن تشنگان هنوز به عيّوق مى‏رسد
فرياد العطش ز بيابان كربلا
آه از دمى كه لشكر اعدا نكرد شرم
كردند رو به خيمه سلطان كربلا

آن دم فلك بر آتش غيرت سپند شد
كز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

كاش آن زمان سرادق گردون نگون شدى
وين خرگه بلند ستون بى‏ستون شدى
كاش آن زمان برآمدى از كوه تا به كوه
سيل سيه كه روى زمين قيرگون شدى
كاش آن زمان ز آهِ جگرسوز اهل بيت
يك شعله برق خرمن گردون دون شدى
كاش آن زمان كه اين حركت كرد آسمان
سيماب‏وار روى زمين بى‏سكون شدى
كاش آن زمان كه پيكر او شد درون خاك
جان جهانيان همه از تن برون شدى
كاش آن زمان كه كشتى آل نبى شكست
عالم تمام غرقه درياى خون شدى
اين انتقام گر نفتادى به روز حشر
با اين عمل معامله دهر چون شدى

آل نبى چو دست تظلّم برآورند،
اركان عرش را به تزلزل درآورند

بر خوان غم چو عالميان را صلا زدند
اول صلا به سلسله انبيا زدند
نوبت به اوليا چو رسيد آسمان تپيد
زان ضربتى كه بر سر شير خدا زدند
پس آتشى ز اخگر الماس ريزه‏ها
افروختند و بر حسن مجتبى زدند
وآنگه سرادقى كه ملك محرمش نبود
كندند از مدينه و بر كربلا زدند
پس ضربتى كزان جگر مصطفى دريد
بر حلق تشنه خلف مرتضى زدند
وز تيشه ستيزه در آن دشت كوفيان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
اهل حرم دريده گريبان گشوده مو
فرياد بر دَرِ حرم كبريا زدند

روح‏الامين نهاده به زانو سر حجاب
تاريك شد زديدن او چشم آفتاب

چون خون حلق تشنه او بر زمين رسيد
جوش از زمين به‏ذروه(202) چرخ برين رسيد
نزديك شد كه خانه ايمان شود خراب
از بس شكستها كه به اركان دين رسيد
نخل بلند او چو خسان بر زمين زدند
طوفان بر آسمان ز غبار زمين رسيد
باد آن غبار چون به مزار نبى رساند
گَرد از مدينه بر فلك هفتمين رسيد
يكباره جامه در خُم گردون به نيل بود
چون اين خبر به عيسى گردون‏نشين رسيد
پر شد فلك زغلغله چون نوبت خروش
از انبيا به حضرت روح‏الامين رسيد
كرد اين خيال وهم غلطكار كآن غبار
تا دامن جلال جهان‏آفرين رسيد

هست از ملال گرچه بَرى ذات ذوالجلال
او دَر دلست و هيچ دلى نيست بى‏ملال

ترسم جزاى قاتل او چون رقم زنند
يكباره بر جريده رحمت قلم زنند
ترسم كزين گناه شفيعان روز حشر
دارند شرم كز گُنه خلق دَم زنند
دست عتاب حق به‏در آيد ز آستين
چون اهل بيت دست بر اهل ستم زنند
آه از دمى كه با كفن خون چكان ز خاك
آل على چو شعله آتش عَلَم زنند
فرياد از آن زمان كه جوانان اهل بيت
گلگون كفن به عرصه محشر قدم زنند
جمعى كه زد به هم صفشان شور كربلا
در حشر صف‏زنان صف محشر به‏هم زنند
از صاحب‏عزا چه توقع كنند باز
آن ناكسان كه تيغ به صيد حرم زنند

پس بر سنان كنند سرى را كه جبرئيل
شويد غبار گيسويش از آب سلسبيل

روزى كه شد به نيزه سَرِ آن بزرگوار
خورشيد سر برهنه برآمد ز كوهسار(203)
موجى به جنبش آمد و برخاست كوه كوه
ابرى به بارش آمد و بگريست زار، زار
گفتى تمام زلزله شد خاك مطمئن
گفتى، فتاد از حركت چرخ بى‏قرار
عرش آن‏چنان به لرزه درآمد كه چرخ نيز
افتاد در گمان كه قيامت شد آشكار
آن خيمه‏اى كه گيسوى حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب‏وار
جمعى كه پاس محملشان داشت جبرئيل
گشتند بى‏عمارى و محمل شتر سوار
با آنكه سر زد اين عمل از اُمت نبى
روح‏الامين ز روى نبى گشت شرمسار

وانگه ز كوفه خيل الم رو به شام كرد
نوعى كه عقل گفت قيامت قيام كرد

بر حربگاه چون ره آن كاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فكند
هم گريه بر ملائك هفت آسمان فتاد
هر جا كه بود آهويى از دشت، پا كشيد
هر جا كه بود طايرى از آشيان فتاد
شد وحشتى كه شور قيامت زياد رفت
چون چشم اهل بيت بر آن كشتگان فتاد
هر چند بر تن شهدا چشم كار كرد
بر زخمهاى كارىِ تير و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان
بر پيكر شريفِ امام زمان فتاد
بى‏اختيار نعره هذا حسين از او
سر زد چنان‏كه آتش از او در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعت بتول
رو بر مدينه كرد كه يا ايّها الرسول:

اين كشته فتاده به هامون حسين تست
وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست
وين ماهى فتاده به درياى خون كه هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست
اين غرقه محيط شهادت كه روى دشت
از موج خون او شده گلگون حسين تست
اين قالب طپان كه چنين مانده بر زمين
شاه شهيد ناشده مدفون حسين تست
وين نخل تر كز آتش جانسوز تشنگى
دود از زمين رسانده به گردون حسين تست

پس روى در بقيع به زهرا خطاب كرد
وحش زمين و مرغ هوا را كباب كرد

كاى مونس شكسته‏دلان حال ما ببين
ما را غريب و بى‏كس و بى‏آشنا ببين
اولاد خويش را كه شفيعان محشرند
در ورطه عقوبت اهل جفا ببين
در خُلد بر حجاب دو كون آستين فشان
و اندر جهان مصيبت ما برملا ببين
نى‏نى درآ چو ابر خروشان كربلا
طغيان سيل فتنه و موج بلا ببين
تنهاى كشتگان همه در خاك و خون نگر
سرهاى سروران همه بر نيزه‏ها ببين
آن سر كه بود پرورشش در كنار تو
غلطان به خاك معركه كربلا ببين

يا بضعةالرّسول ز ابن زياد، داد
كو خاك اهل بيت رسالت به باد داد

اى چرخ غافلى كه چه بيداد كرده‏اى
وزكين چها در اين ستم‏آباد كرده‏اى
بر طعنت اين بس است كه بر عترت رسول
بيداد كرده خصم و تو امداد كرده‏اى
اى زاده زياد نكردست هيچ گه
نمرود اين عمل كه تو شدّاد كرده‏اى
كام يزيد داده‏اى از كشتن حسين
بنگر كه را به قتل كه دلشاد كرده‏اى
بهر خسى كه بار درخت شقاوتست
در باغ دين چه با گل و شمشاد كرده‏اى
با دشمنان دين نتوان كرد آنچه تو
با مصطفى و حيدر و اولاد كرده‏اى
حلقى كه سوده لعل لب خود نبى بر آن
آزرده‏اش به خنجر فولاد كرده‏اى

ترسم تو را دَمى كه به محشر درآورند
از آتش تو دود به محشر درآورند

خاموش محتشم، كه دل سنگ آب شد
بنياد صبر و خانه طاقت خراب شد
خاموش محتشم كه از اين حرف سوزناك
مرغ هوا و ماهى دريا كباب شد
خاموش محتشم كه از اين شعر خون‏چكان
در ديده اشك مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم، كه از اين نظم گريه‏خيز
روى زمين به اشك جگرگون كباب شد
خاموش محتشم كه فلك بس كه خون گريست
دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم كه به سوز تو آفتاب
از آه سرد ماتميان ماهتاب شد
خاموش محتشم، كه ز ذكر غم حسين
جبريل را ز روى پيمبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطايى چنين نكرد
بر هيچ آفريده جفايى چنين نكرد

16. جامى

در عرصه شعر و ادب پارسى چه بسيار ابياتى وجود دارد كه شرافت مكانى‏خاص يافته‏اند. شعر خوش نورالدين عبدالرحمان جامى اگرچه در فاصله سالهاى817 تا 897 ه.ق سروده شده است اما در همه زمانها در كنار كوه ابوقبيس تداعى‏اهل دل مى‏شود:
به كعبه رفتم و آنجا هواى كوى تو كردم
جمال كعبه تماشا به ياد روى تو كردم
شِعار كعبه چو ديدم سياه، دست تمنا
دراز جانب شعر سياه موى تو كردم
چو حلقه در كعبه به صدنياز گرفتم
دعاى حلقه گيسوى مشكبوى تو كردم
نهاده خلقِ حرم سوى كعبه روى عبادت
من از ميان همه، روى دل به سوى تو كردم
مرا به هيچ مقامى نبود غير تو نامى
طواف و سعى كه كردم به جستجوى تو كردم
به موقف عرفات ايستاده خلق دعاخوان
من از دعا لب خود بسته گفت‏وگوى تو كردم
فتاده اهل مِنى در پى مُنى و مقاصد
چو جامى از همه فارغ من آرزوى تو كردم

 

بودم آن روز من از طايفه دُردكشان
كه نه از تاك نشان بود و نه از تاك‏نشان
از خرابات‏نشينان چه نشان مى‏طلبى
بى‏نشان ناشده ز ايشان نتوان يافت نشان
هر يك از ماهوشان مظهر شانى دگرند
شان آن شاهد جان جلوه‏گرى از همه‏شان
جان فدايش كه به دلجويى ما دلشدگان
مى‏رود كوى به كو دامن اجلال‏كشان
در ره ميكده آن به كه شوى خاك اى دل
شايد آن مست بدين سو گذرد جرعه‏فشان
نكته عشق به تقليد مگو اى واعظ
پيش از آن باده بچش چاشنى‏يى هم بچشان
جامى اين خرقه پرهيز بينداز كه يار
همدم بى سر و پايان شود و رندوشان
جامى، شاعر و عارف بزرگ و صاحب نفحات‏الانس و بهارستان است‏علاوه بر ديوان غزليات و قصايد، هفت اورنگ جامى اعتبار بسياردارد.جامى در كتب سبعه مثنوى خويش، بزرگى طبع و وسعت فكر و عمق دانش وبينش خويش را در قالب حكايات و روايات بسيار آورده است. سلسلةالذهب،سلامان و ابسال، تحفةالاحرار، سبحةالابرار، يوسف و زليخا، ليلى و مجنون وخردنامه اسكندرى، جمله خواندنى‏اند.
خاركش پيرى با دلق درشت
پشته خار همى برد به پشت
لنگ‏لنگان قدمى برمى‏داشت
هر قدم دانه شكرى مى‏كاشت
كاى فرازنده اين چرخ بلند
وى نوازنده دلهاى نژند
كنم از جيب نظر تا دامن
چه عزيزى كه نكردى با من
دَرِ دولت به رخم بگشادى
تاج عزّت به سرم بنهادى
حدّ من نيست ثنايت گفتن
گوهر شكر عطايت سفتن
نوجوانى به جوانى مغرور
رَخشِ پندار همى راند از دور
آمد آن شكرگزاريش به گوش
گفت: اى پير خرف گشته خموش
عمر در خاركشى باخته‏اى
عزّت از خوارى نشناخته‏اى
پير گفتا: كه چه عزت زين به
كه نيم بر دَرِ تو بالين نه
كاى فلان چاشت بده يا شامم
نان و آبى كه خورم و آشامم
شكر للّه كه مرا خوار نساخت
به خسى چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نكرد
بر در شاه و گدا بنده نكرد

به دندان رخنه در پولاد كردن
به ناخن راه در خارا بريدن
فرو رفتن به آتشدان نگونسار
به پلك ديده آتش پاره چيدن
به فرق سر نهادن صد شتر بار
ز مشرق جانب مغرب دويدن
بسى بر جامى آسان‏تر نمايد
ز بار منّت دونان كشيدن
«تسلى خاطر» در اثر ماندگار سلامان و ابسال جامى نيز خواندنى است:
ديد مجنون را يكى صحرانورد
در ميان باديه بنشسته فرد
ساخته بر ريگ ز انگشتان قلم
مى‏زند حرفى به دستِ خود رقم
گفت اى مفتونِ شيدا، چيست اين؟
مى‏نويسى نامه؟ سوى كيست اين؟
هر چه خواهى در سوادش رنج برد
تيغ صرصر خواهدش حالى سترد
كى به لوحِ ريگ باقى مانَدش؟
تا كسى ديگر پس از تو خوانَدش
گفت شرحِ حُسنِ ليلى مى‏دهم
خاطرِ خود را تسلّى مى‏دهم
مى‏نويسم نامش اوّل و از قفا
مى‏نگارم نامه‏ى عشق و وفا
نيست جز نامى از او در دست من
زان بلندى يافت قدرِ پستِ من
ناچشيده جرعه‏اى از جامِ او
عشق‏بازى مى‏كنم با نام او

17. هلالى جغتايى

دل خون شد از اميد و نشد يار يار من
اى واى بر من و دل اميدوار من
اى سيل اشك خاك وجودم به باد ده
تا بر دل كسى ننشيند غبار من
از جور روزگار چه گويم كه در فراق
هم روز من سيه شد و هم روزگار من
نزديك شد كه خانه عمرم شود خراب
رحمى بكن و گرنه خرابست كار من
زين پيش صبر بود دلم را قرار نيز
آيا كجا شد آن‏همه صبر و قرار من
گفتى برو هلالى و صبر اختيار كن
وَهْ چون كنم كه نيست به دست اختيار من
چه بسا شعرى خوش چنان در ضمير زمان بنشيند كه نام شاعر و مولد او را نيزبر زبان‏ها اندازد و هلالى جغتايى از اين مقوله است.نورالدين بن هلالى به سال 912 ه.ق در استراباد زاده شد و در خراسان بزرگ‏به دستگاه اميرعلى‏شير نوايى راه يافت.
دوشينه كجا رفتى و مهمان كه بودى
دل بى تو به جان بود تو جانان كه بودى
اين غصّه مرا كشت كه غمخوار كه گشتى
وين درد مرا سوخت كه درمان كه بودى
با خال سيه مردم چشم كه شدى باز
با روى چو مه شمع شبستان كه بودى
اى دولت بيدار به پهلوى كه خفتى
وى بخت گريزنده به فرمان كه بودى
شورى به دل سوخته افتاد بفرماى
امشب نمك سينه بريان كه بودى
دور از تو سيه بود شب تار هلالى
اى ماه، تو خورشيد درخشان كه بودى

 

هر شبى گويم كه فردا ترك اين سودا كنم
باز چون فردا شود امروز را فردا كنم
چون مرا سودايت از روز نخستين در سر است
پس همان بهتر كه آخر سر در اين سودا كنم
اى خوشا كز بى‏خوديها سر نهم بر پاى او
بعد از آن از شرم نتوانم كه سر بالا كنم
اى كه مى‏گويى دلِ گمگشته خود را بجوى
من كه خود گم گشته‏ام او را كجا پيدا كنم
عاشق مستم هلالى مجلس رندان كجاست
تا دل و جان را فداى ساقى زيبا كنم

18. عبيد زاكانى

خواجه نظام‏الدين عبيداله قزوينى از زاكانيان قزوين است. اهميت شعر عبيدزاكانى بيشتر به لحاظ وجهه انتقادى و بيان و نقد مفاسد اجتماعى آثار اوست زيراعبيد با شيرين‏زبانى خاص و به صورت هزل و مزاح آثار منظوم و منثور خود رابدين‏بيان پرداخته است. وى چون به كار ديوانى مشغول بود وضع نابسامان‏اجتماع خود در زمان استيلاى تاتاريان و حكام دست نشانده آنان را مى‏شناخت ولذا آن را به نحو مطلوب بيان كرده است. با اين‏همه عبيد در غزل شيوه سعدى راتداعى مى‏كند:
جفا مكن كه جفا رسم دل‏ربايى نيست
جدا مشو كه مرا طاقت جدايى نيست
مدام آتش شوق تو در درون من است
چنان‏كه يك دم از آن آتشم رهايى نيست
وفا نمودن و برگشتن و جفا كردن
طريق يارى و آيين دل‏ربايى نيست
ز عكس چهره خود چشم ما منوّر كن
كه ديده را جز از آن وجه روشنايى نيست
من از تو بوسه تمنّى كجا توانم كرد
چو گِرد كوى توام زهره گدايى نيست
به سعى، دولت وصلت نمى‏شود حاصل
محقق است كه دولت به جز عطايى نيست
عبيد، پيش كسانى كه عشق مى‏ورزند
شب وصال كم از روز پادشاهى نيست
غزل عبيد در شور و شيدايى و شيفتگى با غزل استاد سخن دعوى هم عهدى‏دارد (عبيد به سال 772 ه.ق درگذشت) و به‏راستى نيز رندى و عاشق‏پيشگى شعرسعدى در غزل او موج مى‏زند.
از حد گذشت درد و به درمان نمى‏رسيم
بر لب رسيد جان و به جانان نمى‏رسيم(204)
گه رهروان به كعبه مقصود مى‏رسند
ما جز به خارهاى مغيلان نمى‏رسيم
آنان كه راه عشق سپردند پيش از اين
شبگير كرده‏اند و به ايشان نمى‏رسيم
ايشان مقيم در حرم وصل مانده‏اند
ما سعى مى‏كنيم و به درمان نمى‏رسيم
بويى ز عود مى‏شنود جان ما ولى
در كُنهِ كارِ مجمره گردان نمى‏رسيم
چون صبح در صفا نفس صدق مى‏زنيم
ليكن بر آفتاب درخشان نمى‏رسيم
در مسكنت چو پيرو سلمان نمى‏شويم
در سلطنت به جاه سليمان نمى‏رسيم
همچون عبيد واله و حيران بمانده‏ايم
در سرّ كارخانه يزدان نمى‏رسيم
غزل عبيد آن‏قدر شيوا است كه كار انتخاب را دشوار مى‏كند.
قصه درد دل و غصّه شبهاى دراز
صورتى نيست كه جايى بتوان گفتن باز
محرمى نيست كه با او به كنار آرم روز
مونسى نيست كه با وى به ميان آرم راز
در غم و خوارى از آنم كه ندارم غمخوار
دم فروبسته از آنم كه ندارم دمساز
خود چه شامى است شقاوت كه ندارد انجام
يا چه صبحى است سعادت كه ندارد آغاز
بى‏نيازى ندهد دهر، خدايا تو مده
سازگارى نكند خلق، خدايا تو بساز
از سر لطف دل خسته بيچاره عبيد
بنواز اى كرم عام تو بيچاره نواز
عبيد در قطعه نيز دستى توانا دارد. ببينيد چگونه خنده گل را به وجه نيكوترسيم مى‏كند.
اى عبيد اين گل صد برگ بر اطراف چمن
هيچ دانى كه سحرگاه چرا مى‏خندد؟
با وجود گِرهِ غنچه و دل‏تنگى او
حكمتى هست نه از باد هوا مى‏خندد
چون ثبات فلك و كار جهان مى‏بيند
به بقاى خود و بر غفلت ما مى‏خندد
عبيد تنها شيفته غزل سعدى نيست، در ديوان عبيد شور عرفانى غزل حافظ نيزبه چشم مى‏خورد. غزل ناب خواجه شيراز كه مى‏فرمايد:
حسب حالى ننوشتيم و شد ايامى چند
محرمى كو كه فرستم به تو پيغامى چند
عيب مى جمله بگفتى هنرش نيز بگو
نفى حكمت مكن از بهر دل عامى چند
را با اين غزل عبيد در دو كفه نهيد تا وزن و سنگينى آن را دريابيم.
ساقيا باز خرابيم بده جامى چند
پخته‏يى چند فرو ريز به ما خامى چند
صوفى و گوشه محراب و نكونامى و زرق
ما و ميخانه و دردى كش و بدنامى چند
باده پيش آر كه بر طرف چمن خوش باشد
مطربى چند و گلى چند و گل‏اندامى چند
چشم و لب پيش من آور چو رسد باده به من
تا بود نقل مرا شكر و بادامى چند
باده در خانه اگر نيست براى دل ما
رنجه شو تا در ميخانه بنه گامى چند
در بهاى مى گلگون اگرت زر نبود
خرقه ما به گرو كن بِسِتان جامى چند
ذكر سجاده و تسبيح رها كن چو عبيد
نشوى صيد بدين دانه بنه دامى چند
عبيد با اين غزلهاى روان و شيوا و عاشقانه بيشتر به لحاظ قصيده انتقادى -اجتماعى «موش و گربه» شهرت يافته است. موش و گربه با لحنى طنزآميز و بازبان مطايبه و به استادى تمام سروده شده است. قصيده موش و گربه در 90 بيت‏در بحر خفيف روايت گربه‏اى است مزوّر كه با رياكارى و تزوير اعتماد موشان راجلب مى‏كند و... در قصيده موش و گربه عبيد زاكانى جاى پاى اميران خطّه فارس يعنى شيخ‏ابواسحاق اينجو و امير مبارزالدين به خوبى پيدا است:
اى خردمند عاقل و دانا
قصه موش و گربه برخوانا
قصه موش و گربه منظوم
گوش كن همچو دُرّ غلتانا
از قضاى فلك يكى گربه
بود چون اژدها به كرمانا
شكمش طبل و سينه‏اش چو سپر
شير دم و پلنگ دندانا
از غريوش به وقت غريدن
شير درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادى پاى
شير از وى شدى گريزانا

 

روزى اندر شرابخانه شدى
از براى شكار موشانا
در پس خُم همى نمود كمين
همچو دزدى كه در بيابانا
ناگهان موشكى ز ديوارى
جست بر خم مى، خروشانا
سر به خم برنهاد و مى‏نوشيد
مست شد همچو شير غرّانا
گفت كو گربه تا سرش بكنم
پوستش پركنم ز كاهانا
گربه در پيش من چو سگ باشد
كه شود روبرو به ميدانا

گربه اين را شنيد و دم نزدى
چنگ و دندان زدى به سوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چو پلنگى شكار كوهانا
موش گفتا كه من غلام توام
عفو كن از من اين گناهانا
مست بودم اگر بدى گفتم
بد بگويند جمله مستانا
گربه گفتا دروغ كمتر گوى
نخورم من فريب و مكرانا
مى‏شنيدم هر آنچه مى‏گفتى
تف به روى تو نامسلمانا

گربه آن موش را بكشت و بخورد
سوى مسجد شدى خرامانا
دست و رو را بشست و مسح كشيد
ورد مى‏خواند همچو ملاّنا
بار الها كه توبه كردم من
ندرم موش را به دندانا
بهر اين خون ناحق اى خلاّق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه كرد و زارى كرد
تا به حدى كه گشت گريانا
تو ببخشا گناهم اى غفّار
از گنه گشته‏ام پشيمانا

موشكى بود در پس منبر
زود برد اين خبر به موشانا
مژدگانى كه گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده‏خصال
در نماز و نياز و افغانا
داشت در دست دائماً تسبيح
ذكر حق كرده همچو مولانا
اين خبر چون رسيد بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
مجلس عيش در همان ساعت
شد مهيّا به امر دهقانا
همه در رقص وهاى و هو مشغول
جمله مست شراب الوانا
هفت موش گزيده برجستند
هر يكى كدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر يكى تحفه‏هاى الوانا
آن يكى شيشه شراب به كف
وان دگر بره‏هاى بريانا
آن يكى تشتكى پر از كشمش
وان دگر يك طبق ز خرمانا
آن يكى ظرفى از پنير به دست
وان دگر ماست با كره نانا
آن يكى خوانچه پلو بر سر
افشره، آب ليمو عمانا

نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض كردند با هزار ادب
كاى فداى رهت همه جانا
لايق خدمت تو پيشكشى
كرده‏ايم ما قبول فرمانا
گربه چون موشكان بديد بخواند
رزقكم فى‏السّماء حقّانا
من گرسنه بسى به سر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهاى دگر
از براى رضاى رحمانا
هر كه كار خدا كند به يقين
روزى‏اش مى‏شود فراوانا
بعد از آن گفت پيش فرماييد
قدمى چند اى رفيقانا
موشكان جمله پيش مى‏رفتند
تنشان همچو بيد لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چو مبارز بروز ميدانا
پنج موش گزيده را بگرفت
هر يكى كدخدا و ايلخانا
دو بدين چنگ و دو بدان چنگال
يك به دندان، چو شير غرانا
آن دو موش دگر كه جان بردند
زود بردند خبر به موشانا
كه چه بنشسته‏ايد اى موشان
خاكتان بر سر اى جوانانا
پنج موش رئيس را بدريد
گربه با چنگها و دندانا

موشكان را از اين مصيبت و غم
شد لباس همه سياهانا
خاك بر سر كنان همى گفتند
اى دريغا رئيس موشانا
بعد از آن متفق شدند كه ما
مى‏رويم پايتخت سلطانا
تا به شه عرض حال خويش كنيم
از ستمهاى خيل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
ديد از دور خيل موشانا
همه يك‏بار كردنش تعظيم
كاى تو شاهنشهى به دورانا
گربه بر ما بسى ستم كرده
زان ستمگر تو داد بستانا
سالى يك‏بار مى‏گرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
اين زمان پنج پنج مى‏گيرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود كاى عزيزانا
من تلافى به گربه خواهم كرد
كه شود داستان به دورانا
بعد يك هفته لشكرى آراست
سيصد و سى هزار موشانا
همه با نيزه‏ها و تير و كمان
همه با سيفهاى برّانا
فوجهاى پياده از يك‏سو
تيغها در ميانه جولانا
چون كه جمع‏آورى لشكر شد
از خراسان و رشت و گيلانا
يكه موشى وزير لشكر بود
هوشمند و دلير و فطّانا
گفت بايد يكى زما برود
نزد گربه به شهر كرمانا
يا بيا پايتخت در خدمت
يا كه آماده شو به جنگانا
موشكى بود ايلچى زقديم
شد روانه به شهر كرمانا
چون رسيد او ز رنج ره آسود
شد بر پادشاه گربانا
نرم نرمك به گربه حالى كرد
كه منم ايلچى ز شاهانا
دارم از وى پيام اى شاها
سزد ارباشيش نيوشانا
يا برو پايتخت خدمت كن
يا كه آماده باش جنگانا
گربه گفتا كه ياوه كمتر گو
من نيايم برون ز كرمانا
ليكن اندر خفا تدارك كرد
لشكر معظمى ز گربانا
گربه‏هاى براق شير شكار
از صفاهان و يزد و كرمانا
لشكر گربه چون مهيّا شد
داد فرمان به سوى ميدانا

لشكر موشها ز راه كوير
لشكر گربه از كهستانا
در بيابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دليرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادى
هر طرف رستمانه جنگانا
آن‏قدر موش و گربه كشته شدند
كه نيايد حساب آسانا
حمله سخت كرد گربه چو شير
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشكى اسب گربه را پى كرد
گربه شد سرنگون ز زينانا
الله الله فتاد در موشان
كه بگيريد پهلوانانا
موشكان طبل شادمانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فيل سوار
لشكر از پيش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته به هم
با كلاف و طناب و ريسمانا
شاه گفتا به دار آويزند
اين سگ روسياه نادانا
گربه چون ديد شاه موشان را
غيرتش شد چو ديگ جوشانا
همچو شيرى نشست بر زانو
كند آن ريسمان به دندانا
موشكان را گرفت و زد به زمين
كه شدندى به خاك يكسانا
لشكر از يك طرف فرارى شد
شاه از يك جهت گريزانا
از ميان رفت فيل و فيل سوار
مخزن و تاج و تخت و ايوانا
هست اين قصه عجيب و غريب
يادگار عبيد زاكانا
جان من پند گير از اين قصه
كه شوى در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم كن پسر جانا

19. شيخ بهايى

تا كى به تمنّاى وصال تو يگانه
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه
خواهد به سر آيد شب هجران تو يا نه
اى تير غمت را دل عشاق نشانه
جمعى به تو مشغول و تو غايب زميانه(205)
رفتم به دَرِ صومعه عابد و زاهد
ديدم همه را پيش رخت راكع و ساجد
در ميكده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتكف ديرم و گه ساكن مسجد
يعنى كه تو را مى‏طلبم خانه به خانه
روزى كه برفتند حريفان پى هر كار
زاهد سوى مسجد شد من جانب خمّار
من يار طلب كردم و او جلوه‏گه يار
حاجى به ره كعبه و من طالب ديدار
او خانه همى جويد و من صاحب خانه
هر در كه زنم صاحب آن خانه تويى تو
هر جا كه روم پرتو كاشانه تويى تو
در ميكده و دير كه جانانه تويى تو
مقصود من از كعبه و بتخانه تويى تو
مقصود تويى كعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان ديد
پروانه در آتش شد و اسرار عيان ديد
عارف صفت روى تو در پيروجوان ديد
يعنى همه‏جا عكس رخ يار توان ديد
ديوانه منم، من كه روم خانه به خانه
عاقل به قوانين خرد راه تو پويد
ديوانه برون از همه آيين تو جويد
تا غنچه بشكفته اين باغ كه بويد
هر كس به زبانى صفت حمد تو گويد
بلبل به غزل‏خوانى و قمرى به ترانه
بيچاره بهايى كه دلش زار غم‏توست
هرچند كه عاصى است ز خيل خدم‏توست
اميد وى از عاطفت دم‏به‏دم توست
تقصير (خيالى) به اميد كرم توست
يعنى كه گنه را به از اين نيست بهانه

 

ساقيا بده جامى زان شراب روحانى
تا دمى برآسايم زين حجاب جسمانى
بهر امتحان اى دوست گر طلب كنى جان را
آن‏چنان برافشانم كز طلب خجل مانى
بى‏وفا نگار من مى‏كند به كار من
خنده‏هاى زير لب عشوه‏هاى پنهانى
دين و دل به يك ديدن باختيم و خرسنديم
در قمار عشق اى دل كى بود پشيمانى
ما ز دوست غير از دوست مطلبى نمى‏خواهيم
حور و جنّت اى زاهد بر تو باد ارزانى
رسم و عادت رندى‏ست از رسوم بگذشتن
آستين اين ژنده مى‏كند گريبانى
زاهدى به ميخانه سرخ‏رو ز مى ديدم
گفتمش مبارك باد بر تو اين مسلمانى
زلف و كاكل او را چون به ياد مى‏آرم
مى‏نهم پريشانى، بر سر پريشانى
خانه دل ما را از كرم عمارت كن
پيش از اين كه اين خانه رو نهد به ويرانى
ما سيه گليمان را جز بلا نمى‏شايد
بر دل بهايى نه هر بلا كه بتوانى
بهاءالدين عاملى معروف به شيخ بهايى فرزند شيخ عزالدين عاملى از علماى‏شيعى مذهب قرن دهم است. وى به سال 953 ه.ق در جبل عامل لبنان زاده شدو در سال 1030 ه.ق در اصفهان درگذشت و مزار او در رواق 17 آستان قدس‏رضوى است. او در فقه و تفسير و رياضيات و اغلب علوم متداول زمان خويش‏استاد بود و 88 كتاب و حاشيه و تحشيه از او به جاى مانده كه از جمله جامع‏عباسى در فقه و خلاصةالحساب و تشريح الافلاك و اربعين و تهذيب و مجموعه‏اشعار او شهرت بسيار دارد.(206)

20. كليم كاشانى

پيرى رسيد و مستى طبع جوان گذشت
بار تن از تحمل رطل گران گذشت
وضع زمانه قابل ديدن دوباره نيست
رو پس نكرد هر كه از اين خاكدان گذشت
در راه عشق گريه متاع اثر نداشت
صد بار از كنار من اين كاروان گذشت
از دستبرد حسن تو بر لشكر بهار
يك نيزه خون مگر ز سر ارغوان گذشت
طبعى به هم رسان كه بسازى به عالمى
يا همتى كه از سر عالم توان گذشت
مضمون سرنوشت دو عالم جز اين نبود
آن سر كه خاك شد به ره از آسمان گذشت
در كيش ما تجرّد عنقا تمام نيست
در بند نام ماند اگر از نشان گذشت
بى ديده راه اگر نتوان رفت پس چرا
چشم از جهان چو بستى از آن مى‏توان گذشت
بدنامى حيات دو روزى نبود بيش
آن هم كليم با تو بگويم چسان گذشت
يك روز صرف بستن دل شد به اين و آن
روز دگر به كندن دل زين و آن گذشت
ميرزا ابوطالب كليم كاشانى كه او را خلاق‏المعانى ثانى(207) ناميده‏اند از شاعران‏معروف قرن يازدهم هجرى است. كليم مدتى در هندوستان زيست. قريب 24000بيت از اشعار او برجاست و اگرچه قصايد او بسيار است اما شهرت او از غزليات‏پرشور و حال وى است.
چشمت به فسون بسته غزالان چمن را
آموخته طوطى ز نگاه تو سخن را
ميخانه نشينيم نه از باده پرستى است
از دل نتوان كرد برون حب وطن را
زاهد نبرد نام كليم اين ادبش بس
اول اگر از باده نشسته است دهن را
بى‏سينه روشن رخ معنى ننمايد
آيينه همين است عروسان سخن را

 

كليم از جمله غزل‏سرايان سبك هندى است كه كلامش تعقيد و پيچيدگى شعربيدل دهلوى را ندارد و از آن‏چنان روانى و شيوايى برخوردار است كه چه بسيارشاعران ديگر را به اقتفاء غزل خويش كشانده است.(208)
ابياتى از ديوان خلاق‏المعانى پايان بخش اين گفتار است:

- گرچه محتاجيم چشم اغنيا بر دست ماست
هر كجا ديديم آب از جو به دريا مى‏رود

- بى‏ديده راه اگر نتوان رفت پس چرا
چشم از جهان چو بستى از آن مى‏توان گذشت

- مى‏پذيرند بدان را به طفيل نيكان
رشته را پس ندهد هر كه گهر مى‏گيرد

- ما ز آغاز و ز انجام جهان بى‏خبريم
اوّل و آخر اين كهنه كتاب افتاده است

- روزگار اندر كمين بخت ماست
دزد دايم در پى خوابيده است

- چشمان تو ترك دل عاشق نتوانند
با شيشه‏گران كار بود باده‏كشان را

منبع: سوره مهر